سَردار آذربايجاني خود را براي همه دربان ميناميد
سَردار آذربايجاني خود را براي همه دربان ميناميد
1397/04/10
سرويس سياسي: شفيعزاده همان سرداري که ايدهي تاسيس توپخانهي سپاه را داد و خود پيشقدم به سرانجام رساندن آن شد، سرداري که هنوز در شهر خودش غريب است. مردان بزرگ هر کدام قصهاي در پس زندگي چريکي خود دارند که به دور از خوي توفنده و جنگندهي ظاهري ايشان است. مردان الهي که در دامان مادري پاک سرشت قد علم کرده و معادلات جهانيان را در هشت سال جنگ تحميلي بهم ريختند و حماسهاي خلق کردند که آوازهي آن تا سالها در گوش جهان طنينانداز خواهد شد. حسن شفيعزاده نيز بيشک يکي از همان سرداران عاشورايي است که نامش دلهاي دوستان را گرم و پشت دشمنان را به لرزه ميانداخت. همان شيربچهي آذربايجان که توپخانهي سپاه را بنا نهاد و نامش را در دفتر هشت سال دفاع مقدس با رنگ خونين شهادت ماندگار کرد. اينک همنشين خواهري شدهايم که در سايهي حسن بزرگ شد و زبان گوياي زندگاني سردار عاشورايي گرديده است.
* از خودتان بگوييد.
زهرا شفيعزاده هستم متولد سال 1338 در خيابان هفده شهريور تبريز که البته قديم به محله ليل آباد معروف بود؛ آبا و اجداد ما در همانجا سکونت کرده بودند. پدرم بازاري و بين اهل محل از اعتبار ويژهاي برخوردار بود. چهار بچه بوديم؛ حسن، حسين، من و محسن. پدر و مادرم محيط خانه را کاملا آرام و به دور از بگو مگوهاي روزمره و مرسوم بين خانوادهها کرده و از همان ابتدا يادمان داده بودند که به هم احترام بگذاريم. همين حرمت نگه داشتن باعث شده بود که بستر رشد و تعالي بچهها فراهم شود. وقتي 9 سالم بود پدرم به رحمت خدا رفت. حسن (سردار شهيد حسن شفيعزاده) بعد از فوت پدر احساس مسئوليت ويژهاي در منزل ميکرد. البته شرايط ما به نحوي نبود که نياز باشد از نظر اقتصادي کمک خرج هزينههاي زندگي شود ولي از نظر معنوي پشتيباني قوي براي مادرم بود. از همان کودکي رفتار و منش بزرگي داشت با اينکه کوچک بود و اختلاف سني ايشان با برادر دومم، تنها يک سال بود اما در همان عالم بچگي عفو گذشت ويژه خودش را داشت و خودش را خيلي وقتها به نديدن ميزد. خيليها ميگفتند که »حسن چوخ آقا مَنش دي« وقتي ميخواستيم بيرون برويم هميشه حواسش به ما بود که خداي نکرده هيچ مسئلهاي خاطر ما را مکدر نکند. در خانه هم وقتي روزنامه يا مجلهاي از دست ميهمان باقي ميماند اول خودش بر ميداشت بررسي ميکرد، اگر موردي داشت از دسترس ما دور ميکرد. اهل امر و نهي نبود و محبت و مهرباني زيادي در ارتباط با ما داشت.
* از علايق شهيد شفيعزاده بگوييد، با درس و مدرسه چه ميانهاي داشت؟
در درسخواندن متوسط بود، آنچنان ميل و رغبت شديد که ممتاز باشد نداشت ولي مقاطع درسي را با موفقيت طي ميکرد. اما به ورزش علاقهي خاصي داشت، در گروه ورزشي هندبال و بوکس دبيرستان عضو بود و تا جايي که ميتوانست به ورزش ميپرداخت. فوتبال بازي کردن که جزء لاينفک پسربچهها هست و ايشان هم بي رغبت نبود. يکي از ديگر رشتههاي ورزشي مورد علاقهاش وزنه برداري بود. وقتي در خانه ميخواستند با حسين کشتي بگيرند، حسن اهل مدارا بود و هر جا مادر ميگفت تمام کنيد انگار سوت داور بود و پسرها فورا بازي را تمام ميکردند.
* وقتي انقلاب شد چند سالتان بود؟ آن روزها حسن آقا در چه حال و هوايي بودند؟
وقتي انقلاب شد 19 سن داشتم و حسن در خدمت نظام وظيفه سربازي بود. دوره آموزشي را در عجب شير گذرانده و بعد از آن در پادگان تبريز حضور داشت. از همان ابتدا در پادگان با چند درجهدار انقلابي که اهل شيراز بودند، دوست شده بود. شهيد از طريق ايشان با آيت الله مدني و آيت الله دستغيب ارتباط گرفته و به واسطه ايشان دائم کتابهاي استاد مطهري و شريعتي و نوارکاستهاي سخنراني امام(ره) را جا به جا ميکردند. همين جمع در پادگان مکاني به عنوان نماز خانه آماده کرده بودند که در اوقات فراغت سربازان را با اصول شرعي و ديني خود آشنا ميکردند. اين کارهاي حسن در ارتش دوران طاغوت، خطرناک و حساسيت¬ برانگيز ولي بزرگ و با ارزش بودند. حتي رونوشت اعلاميههاي امام(ره) را نيز در پادگان انجام ميدادند. ما نيز به واسطهي حسن رشد پيدا ميکرديم و از موضوعات و اخبار روز آگاه ميشديم.
بعدها که راهپيمايي و تظاهرات مردمي در تبريز شروع شد، حسن به واسطهي حضور در ارتش مسيرهاي حضور گشت ارتشيها را اطلاع رساني ميکرد و به اين ترتيب تا ارتشيها سر برسند مردم پراکنده ميشدند. ما نيز بعد از گذشت مدتي کم کم به جرگهي تظاهرات کنندگان پيوستيم.
* بقيهي پسرها چقدر همرکاب شهيد بودند؟
حسن که بيشتر اوقات را در پادگان بود اما به واسطهي کارها و فعاليتهاش برادرهاي ديگه هم در مسير انقلاب قرار گرفته بودند و هر کسي پاتوق خودش را داشت. محسن آن ايام خيلي کوچک بود اما هميشه ميرفت مسجد قزلي؛ مخصوصا اوقاتي که حکومت نظامي بود مادر خيلي نگران ميشد و چادر به سر، در کوچه منتظر ميماند تا بيايد. آن وقت ميديديم محسن در نهايت آرامش به سمت منزل ميآيد.
* در آن برهه که امام(ره) به سربازان فرمان خروج از پادگان را دادند، حسن آقا چه کردند؟
امام به سربازان فرمان ترک پادگان ها را داد ولي اينها هر قدمي که بر ميداشتند زير نظر آيت الله شهيد مدني بود. ايشان هم صلاح نديده بودند که بچههاي انقلابي پادگانها را ترک کنند. معتقد بودند بايد عدهاي از بچهها بمانند تا در صورت لزوم از پادگان سلاح و مهمات بياورند. به جهت فعاليتهايي که در پادگان داشت به پادگان مرند تبعيد ميشود.
* و بعد از انقلاب...
انقلاب اسلامي که در بهمن 57 به پيروزي رسيد حسن مثل بقيهي مردم آرام و قرار نداشت. هرجايي که لازم بود حضور پيدا ميکرد. يادم ميآيد بعد از پيروزي انقلاب با يکسري از بچهها به مناطق اطراف شهر رفته بودند تا براي پرچيدن سيستم ارباب رعيتي و خان سالاري کمک حال مردم باشند. در تبريز هم يک فروشگاه به نام رفاه زده بودند که در آنجا ارزاق عمومي خانوادهها را تامين ميکردند. تا مردم بيش از اين در مضيقه نيفتند و ملزومات اوليه همه به صورت برابر تامين شود. بيش از آنکه بتوانم توصيف کنم دغدغهي مردم را داشت و در آن راستاي تلاش ميکرد. تنها به اين فکر ميکرد که امام(ره) چند سال سختي تبعيد را به جان خريده و الان وظيفهي همه ماست که در انقلاب اسلامي و برافراشتن پرچم اسلام تلاش کنيم. از جمله ديگر فعاليتهاي حسن در تبريز ايفاي نقش موثر و فعال در تاسيس سپاه تبريز بود، مسئوليت آموزش و عمليات نيروهاي سپاه را نيز بر عهده گرفته بود. متاسفانه در آن جريان نميدانيم چه اتفاقي افتاد که حسن حاضر شد تمام تعلقات خود را رها کند و از تبريز برود. يکي از توصيههاي هميشگي حسن اين بود که بايد کارها به نفع انقلاب پيش برود و وقتي در سپاه تبريز اختلافاتي ايجاد شد با اين استدلال که الان وقت درگيري و سهم خواهي نيست، خودشان تبريز را ترک کردند.
* واکنش مادر در خصوص فعاليتهاي حسن آقا و حتي رفتن ايشان از تبريز چه بود؟
از ابتداي امر که حسن آقا در راه انقلاب فعاليت داشت، مادرم لحظهاي مانع يا ناراحت نميشدند چون ميدانستند که در مسير علما در حال حرکت هستند و اين مسير بيهيچ کم و کاستي به سمت سعادت است. لذا حتي يک بار هم گلايه نکردند که حسن شب را به خانه برگردد يا مثلا در تظاهرات و درگيريها شرکت نکند! هرگز چنين نميگفتند فقط توصيههاي مادرانه را براي مراقبت از خود داشتند اما اينکه جرياناتي باعث شد حسن از تبريز برود، براي مادر بسيار ناراحت کننده و غمبار بود. ميگفت پسرم کارهايي که در اروميه و يا اهواز انجام ميدهد را در شهر خودش هم ميتوانست اما چه کردند که اين بچه ترک وطن کرد! دست مادر فقط در دعا بود و تنها در راز و نيازهايش اين بود که خدايا چشم من را در راه نگذار. چون ميدانم عاقبت اين بچه ختم به شهادت است و اگر شهيد شد چشم به راه پيکرش نمانم.
* در پشت جبهه خودتان فعاليت داشتيد؟
در زمان جنگ من جذب آموزش پرورش شده و در دبيرستان درس بينش را تدريس ميکردم. اما در فعاليتهاي پشت جبهه بيشتر کارهاي خياطي انجام ميدادم. يکي از آشنايان ما در خانهشان بساط خياطي به راه انداخته بودند و ما براي مناطق جنگ زده لباس ميدوختيم. به گزارش عصرآذربايجان به نقل از آناج، وقتي حسن تبريز مي آمد اگر موقعيت مناسب بود سوال پيچش ميکردم که در جبهه چکاري انجام ميدهي آيا جلو رفتهاي؟ با کدام سلاحها کار کردهاي؟ خيلي کنجکاو بودم و ايشان در مقابل هميشه يک لبخند مليحي داشت که ميگفت همين قدر که ميداني کافي است. ما واقعا نميدانستيم مشغول چه کاري است.
منبع :