عصر آذربایجان

گزارش خبر

روايت ديدار با آخرين نسل کوزه‌گري اين سرزمين

روايت ديدار با آخرين نسل کوزه‌گري اين سرزمين

1396/01/20

استاد صمد شهرستاني، از آخرين بازماندگان هنر درحال انقراض سفال سرزمينمان است و از مسئولان انتظار دارد با کمکي اندک او را در زنده نگه‌داشتن هنر کوزه‌گري و سفال‌سازي ياري کنند.

گروه تاريخي: استاد صمد شهرستاني، از آخرين بازماندگان هنر درحال انقراض سفال سرزمينمان است و از مسئولان انتظار دارد با کمکي اندک او را در زنده نگه‌داشتن هنر کوزه‌گري و سفال‌سازي ياري کنند. اواسط تعطيلات نوروز بود. عمارت ساعت تبريز طبق روال سال‌هاي گذشته تمام درهاي خود را به سوي مسافران گشوده بود و با برنامه‌هاي مختلف ميزباني مي‌کرد. خوشحال بودم از خوشحالي مهمانان‌مان و لابه‌لاي قدم‌هاي مسافران، مثل ميزبان ناخوانده‌اي قدم مي‌زدم و هر از گاهي از شور و شوق مردم و عمارت عکس مي‌گرفتم و در ذهن خودم از ردپاي تو در توي مردم گزارش مي‌بافتم. هم‌سو با باد اختيار و با بي‌برنامگي تمام، به نگارخانه رفتم که نام ديگر زيرزمين عمارت ساعت است. هياهو و صداي مسافران و مردم تقريبا در تمام غرفه‌هايي که صنايع دستي يا سوغات تبريز را مي‌فروختند يکسان بود؛ جز در انتهاي سالن نگارخانه که ازدحام جمعيت اجازه نمي‌داد بفهمم چه خبر است و چه‌چيزي توانسته اين‌همه چشم را در آن واحد به خود جلب کند.
نزديک‌تر و نزديک‌تر رفتم تا رسيدم به جايي که مي‌شد با نيم‌نگاهي مرد سالخورده‌اي را ديد که در پشت دستگاه سفالگري نشسته و با چهره‌اي که انگار خود را لايق آن‌همه نگاه نمي‌دانست، کار مي‌کرد. اينکه او مي‌توانست در کمتر از چند ثانيه ظرف يا کوزه‌اي سفالي بسازد  زياد طول نکشيد که من را هم به جمع ناظران متعجب اضافه کرد. همه گوشي به‌دست لحظات چرخيدن گل را تماشا مي‌کردند. مرد که آنقدرها هم پير به نظر نمي‌رسيد، چنان گرد سفيدي بر موها، ابرو و سيبيل‌اش نشسته بود که گويا چندين بار شخصيت اصلي کتاب »صدسال تنهايي« »مارکز« بوده است. حسي درونم فرياد مي‌زد او پير نيست اما چيزي که چشمانم مي‌ديد  به شدت حسم را تکذيب مي‌کرد. منتظر ماندم تا آخرين کوزه کوچک را هم با دستان کلفت اما هنرمندش بسازد تا جلوتر بروم و از او سنش را بپرسم بلکه صلحي ابدي بين حس و چشمانم برقرار شود. حدود 10دقيقه گذشته بود و مردم پراکنده شده بودند. سلام کردم و اندکي بيش‌تر نزديک شدم. نمي‌دانست من خبرنگارم و گويا برايش اهميتي هم نداشت که کساني که به نظاره کار او مي‌نشينند از کدام قشر جامعه باشند. خودم را معرفي کردم؛ دستش را به سويم دراز کرد. نشستم در صندلي نه‌چندان استانداردي که در کنارش بود. خجالت کشيدم که همان ابتداي گفتگومان سنش را بپرسم و يک اندوه سنگين جديد را بار دستان چروکيده و خسته‌اش کنم. ظروف سفالي که بر روي ميزش چيده شده بود هنوز خشک نشده بودند، اما با اندکي دقت مي‌شد حاصل يک عمر هنرمندانه زيستن را در آن‌ها ديد.
راجع به خودش پرسيدم که از کي شروع به کار سفال کرده و جوابي را شنيدم که منتظرش بودم: اهل تبريز نيستم، در کوزه‌کنان(حوالي شبستر) به دنيا آمده‌ام و فقط براي اين نمايشگاه به تبريز آمدم. از 11سالگي دستم به گل آميخته شد چون برادر بزرگم دستش توي کار سفال بود  من را هم کنار خودش نشاند و کار يادم داد و مدتي هم برايش کارگري کردم. چنانکه گويي کم کم دارد به گذشته وارد مي‌شود ادامه داد: بعد از 5 يا 6 سال کارگري خودم به طور مستقل سفالگري را شروع کردم. دوباره سوالم را تکرار کردم و از او خواستم بيشتر درباره کودکي‌ و علاقه‌اش به هنر و از همان حرف‌هاي کليشه اي بگويد که هر هنرمندي در مصاحبه‌اش عنوان مي‌کند، ولي گويا کودکي‌اش در چند کلمه کار و کارگري و سفال تمام شده بود و بعدها فهميده بود در رشته‌اي هنري فعاليت مي‌کند. پرسيدم سفالگري يا کوزه‌گري چه‌گونه هنري هست و با کمي مکث و خنده‌اي نصف و نيمه گفت: خوب، هنر است. خوبي‌اش هم به علاقه هر فرد بستگي دارد و من خودم علاقه خيلي زيادي دارم ولي منتها مشکلاتي که دارد آزرده‌ام مي‌کند. چشمان باز و متعجب من گويا او را دعوت به ادامه موضوع کرد و او هم بي‌هيچ دريغي شرح داد: وقتي فهميدم سفال‌گري پول درست و حسابي ندارد، همان‌موقع بود که دانسته بودم هنر خريدار ندارد. هيچ‌کدام از سفالگرها درآمد درست و حسابي ندارند و با چيزي بخور و نمير زندگي‌شان را سر مي‌کنند. من هم 2پسر دارم که وقت فعاليت و کارشان است ولي وقتي وضع من را مي‌بينند اصلا دور و بر سفال و سفال‌گري نمي‌چرخند؛ اين ناراحتم مي‌کند.
طوري که خودش دست روي دلش گذاشته باشد گفت: در سال 60، 80 کارخانه کوزه‌گري در شهرستان کوزه‌کنان فعاليت مي‌کردند ولي الان تنها 7تا از آن‌ها سرپا مانده و بقيه تعطيل کرده‌اند. من خودم نيز که از سال 56 کارخانه کوزه‌گري داشتم، اکنون تعطيل کرده‌ام؛ چه‌کار مي‌توانستم بکنم...؟ من هرچقدر از سختي‌هاي معنوي کار سفال پرسيدم جواب مادي گرفتم: سختي کار همان نداشتن فروش است. البته براي شروع کار هم به دستگاه نياز دارد که آن نيز حدود يک ميليون تومان است و همچنين کوره و مکان مناسب نيز از لازمه‌هاي شروع اين حرفه هست. الان کوزه‌گري کمي آسان‌تر شده. مثلا قديم‌ها ما گل را با پا لگد مي‌کرديم تا آماده شود ولي الان با تجهيزات مخصوص اين کار را انجام مي‌دهيم. در کل حرفه شيريني است اگر کسي بتواند پول دربياورد. چون با چشم خودم ديده بودم که تنها مادربزرگ‌هايمان از کوزه‌هاي سفالي استفاده مي‌کنند، پرسيدم که چرا ديگر اين روزها مثل قديم‌ها يا قديمي‌ها از سفال و ظروف سفالي استفاده نمي‌شود؟ با لحن گرم و پدرانه‌اي توضيح داد: قديم‌ها بله استقبال از کار ما بيش‌تر بود چون امکانات امروزي نبود. مثلا يخچال نبود و مردم براي خنک نگه‌داشتن آب از کوزه سفالي استفاده مي‌کردند. يا لوازم و ظروف پلاستيکي را مي‌توان مقصر دانست که کمر هنرمان را شکستند. قديم‌ها از گلدان‌هاي سفالي استفاده مي‌کردند که هم مضر نبود و هم زيبايي و استحکام بيش‌تري داشت ولي اين‌روزها ... صحبت داشت رفته رفته گرم‌تر مي‌شد که يک‌باره يکي از مسئولين عمارت آمد سراغ‌مان. با خودم فکر کردم الان حتما مي‌گويد وقت استاد را نگيريد و بگذاريد کارشان را انجام بدهند. اما او با خنده و خسته‌نباشيدي گرم حال من و استاد را جويا شد و بعد وقتي فهميد من براي چه آنجا هستم، کسي را که يک ربعي مي‌شد با او صحبت مي‌کردم، به من شناساند. گفت که او چه استاد چيره‌دستي است و چگونه کوزه‌کنان همدان به دست همين استادهاي ما بنا گذاشته شده است. ديگر ادامه حرف‌هاي آن مسئول را نتوانستم بشنوم. از طرفي حس خوشحالي و غرور آمده بود سراغم که ما چه گوهرهايي در اطراف‌مان داريم و از طرفي غصه تنم را به لرزه درآورده بود که ارزش و احترام استاد و استاداني که در جريان هنر اين سرزمين تاثير گذاشته‌اند، چه شده!؟ از خود استاد درباره ماجراي کوزه‌کنان همدان که شهرتي بسيار فراگيرتر از کوزه‌کنان آذربايجان_شرقي دارد پرسيدم.
با جملاتي مقتدر اما متواضع پاسخگو شد: در واقع مي‌توانم به جرات ادعا کنم که کوزه‌کنان ما مبدا و منشا هنر سفال در کل ايران بوده است. همان‌طور که از اسمش هم پيداست مردمان اين سرزمين با کوزه‌گري رابطه‌ بسيار ديرينه‌اي دارند و هيچ‌يک از فاميلان و آشنايان ما با هنر سفال غريبه نيستند. دوستان من در سال‌هاي قبل رفتند همدان و شهرهاي بزرگ ايران و هنر و سبک خودشان را هم با خودشان به آنجا بردند. در مواردي هم تعدادي از هنرجويان از ساير شهرها يا حتي ساير کشورها به نزد ما آمدند که کار يادشان بدهيم. اينگونه شد که اکنون شهر و ديار ما که حرف سفال را در کشورمان رواج داد  اکنون حرفي براي گفتن ندارد و اين بسيار غمگين‌کننده است. از سکوتم سوالم را فهميد و ادامه داد: وقتي مي‌گويم حرفي براي گفتن نداريم يعني آنطور که بايد، پيشرفت نکرده‌ايم. مثلا من مي‌خواستم کارهايم را براي کشورهايي همچون جمهوري آذربايجان بفرستم که استقبال هم مي‌شد و به اين وسيله، هنر ما در جوامع بين‌المللي هم مطرح مي‌شد؛ ولي وقتي رفتم به گمرک گفتند براي هر کيلو سفال بايد يک دلار بدهي! مگر براي من چقدر سود دارد که يک‌دلارش را هم به گمرک بدهم؟ مشکل اصلي پيشرفت نکردن هنر شهر ما مسئولان ما هستند. وقتي مسئولان فقط مي‌گويند هنر فلان است هنر خوب است و... ولي در عمل هيچ اقدامي براي پيشرفت هنر و هنرمند انجام نمي‌دهند، ديگر چه انتظاري مي‌توان داشت؟ با لحني عصبي آميخته به غم و دل‌سوزي گفت: من را از دوم فروردين به اين نمايشگاه صنايع دستي دعوت کرده‌اند که بيايم کار کنم و مسافران تماشا کنند. جوانان هم اين هنر را دوست دارند ولي چون بيش‌تر دنبال کسب درآمد هستند سراغش نمي‌آيند اما کودکاني که صرفا هنر را بخاطر هنرش دوست دارند ياد بگيرند، بايد بسيار ارزشمند شمرده شوند و از آن‌ها به عنوان تنها فرصت‌هاي باقي‌مانده براي زنده نگه داشتن هنر اين سرزمين استفاده کنيم.
احساس کردم اگر بيش‌تر گفتگو را طول بدهم، شايد بيش‌تر او را ياد چيزهايي بيندازم که اکنون به عنوان هنرمند مملکت حق داشت  داشته باشد ولي ندارد. به نشانه اتمام بحث و رفتن، کوله‌ام را نزديک‌تر کردم و پشتم انداختم. طوري که گويا گفتگوي رسمي تمام شده و خودماني‌تر صحبت مي‌کنيم از استقبال مسافران پرسيدم درحالي که جوابش را دقايقي قبل ديده بودم: مسافران زيادي چه از داخل و چه از خارج مي‌آيند اين‌جا و کارم را تماشا مي‌کنند. ولي مسئله اينجاست که فقط تماشا مي‌کنند بدون اينکه چيزي بخرند. شايد به طور متوسط اينجا هر روز 10 يا 15 تومان درمي‌آورم که به زور اياب و ذهابم را تامين مي‌کند. فقط مي‌توانم بگويم عشق است من را در روزهاي تعطيل مي‌کشاند مي‌آورد اينجا که با اندک هنرم مردم را خوشحال کنم. ايستادم و دست از کار کشيد و ايستاد. داشتم خداحافظي مي‌کردم که يک‌دفعه يادم افتاد نه اسم استاد را پرسيدم و نه سنش را که بين حس و چشمانم دعوايي به پا کرده بود. همينطور که داشتم دست مي‌دادم پرسيدم و با خنده‌اي از ته دل شنيدم: صمد شهرستاني هستم و 56سال دارم. ديگر وقت زيادي براي زنده نگه داشتن کوزه و سفال ندارم. اين جوانان هستند که بايد آستين هايشان را بزنند بالا. بعد با همان خنده زيبا اما خسته‌اش من را بدرقه کرد. شک تازه‌اي درباره سنش به من وارد شده بود: واقعا 56سال داشت؟ ولي خيلي پيرتر از اين‌ها بنظر مي‌رسيد و... اين‌ها جملاتي بودند که مدام با خودم مرور مي‌کردم.
همه مردم فکر مي‌کنند هنرمندان با حال مرفهي که دارند جوان مي‌مانند و پير نمي‌شوند؛ ولي مردم نمي‌دانند همه هنرمندها اينگونه نيستند. آن‌هايي که کوزه‌شان را جز با عشق و جز براي عشق نساخته‌اند، آن‌هايي که دغدغه هنر درحال انقراض شهرشان را دارند، آن‌هايي که... آن‌هايي که ناخواسته و بدون اهدافي مثل کسب شهرت و ثروت پا در وادي هنر گذاشتند، زودتر پير مي‌شوند، حتي زودتر مي‌روند ... .

منبع :

نظرات کاربران

    بازگشت به ابتدا صفحه

ارسال نظر

اخبار مرتبط

روايت ديدار با آخرين نسل کوزه‌گري اين سرزمين

روايت ديدار با آخرين نسل کوزه‌گري اين سرزمين
خروج

استاد صمد شهرستاني، از آخرين بازماندگان هنر درحال انقراض سفال سرزمينمان است و از مسئولان انتظار دارد با کمکي اندک او را در زنده نگه‌داشتن هنر کوزه‌گري و سفال‌سازي ياري کنند.

سایر اخبار این موضوع

پربازدیدترین خبرها

پرتفسیرترین خبرها