عصر آذربایجان

گزارش خبر

مشاغل عجيب درلابلاي بازار

1398/04/11

سرويس اقتصادي: اين روزها بيکاري پنهان و گرايش به سمت اشتغال کاذب براي تحصيل کردگان يک جامعه، پيامدهاي نامطلوبي دارد.

صدايش تا آن طرف خيابان مي آمد، چنان صدا از حنجره بيرون مي داد که انگار قرار بود گوش شهر را به خاطر يک کيلو سبزي کَر کند، داخل بازار » کره ني خانه« که مي شوم صدا ها بلند مي شود، بعضي ها با شعر مي‌خوانند و طوري قافيه مي‌چينند که نديده ميخواستم کل بار ميوه اش را بخرم. طنين صداي او در فضاي بازار مي پيچد، اما انگار از ساز زندگيش آهنگ دلنشيني بلند نمي شود. با فريادهاي پي‌درپي »سبزي تازه، سير تازه و ميوه هاي درجه يک مجلسي « به افکار خود احاطه مي کند.کمي که نزديک مي شوم، پسر جواني با صداي رسا مي گويد: خانم جان تماشا که ندارد »2 کيلو گوي 5 مين« هنور جلو تر نرفته، دوباره آوازخود را بلند مي کند و قيمت سبزيجات را مي گويد.ميخواستم روي صحبت را باز کنم که با ديدن دستگاه ضبط صدا در دستم، خودش پيش دستي کرد: انگار وقتش رسيده خبري هم از ما »چرت شغلان« بگيريد، توجيهي براي حرفش نداشتم و سکوت بهترين گزينه بودکه خودش روي صحبت را باز کرده و ميگويد: الان 4 سال است در ميدان کار مي کنم، البته کار هم که چه عرض کنم داد مي زنم.شما که غريبه نيستيد، از وضعيت مملکت بهتر از ما با خبريد، نه بيمه داريم نه حقوق درست و حسابي نه اينکه کارمان در رده شغل ها به حساب مي آيد، همين که اسممان را بگذارند »دادزن« و نان صداي ناهنجارمان را بخوريم.جمله اش تمام نشده دوباره صدايش را بلند مي کند و چند قدم به طرف مغازه برمي دارد.
»از صبح ساعت 9 مي آيم تا هشت شب، هر روز هم اين جملات را تکرار مي کنم«مي پرسم چرا اينجا کار مي کني، با خنده مي گويد: صنعتي ندارم، اوايل فکر مي کردم اگر درس خوانده بودم شايد بهتر از اين بود شرايطم به خاطر همين اين کار را رها کردم و به دنبال کار هاي ديگر رفتم همه يا مدرک مي خواستند يا سابقه کار و يا پارتي، هيچکدام را نداشتم دوباره آمدم اما با ديدن اين همه ليسانس و فوق ليسانس بيکار خدا را شکر مي کنم حداقل نان صدايم را مي خورم . همکارش که کمي پايين تر از خودش مشغول بود را نشان مي دهد و مي گويد: هر شغلي نيازمند خلاقيت است، داد زن بايد خلاقيت داشته باشد، هميشه با يک تُن صدا خواندن هم براي مردم هم براي خودمان خسته کننده مي شود،آقا جلال هيچوقت حرف تکراري نمي گويد مشتري هايش هم زياد است.
*ما ضامن بيکاري مردم نيستيم
پيش صاحب کار جلال رفتم، اولين سوالم بيمه و حقوقش بود،خنده اي کنايه آميز مي کند و مي گويد: ميخواهي وام مسکن هم برايشان بدهم؟ بيست کيلو سبزي فروختن حقوق ثابت و بيمه نمي‌خواهد،ما ضامن بيکاري مردم نيستيم.پيرمردي به عصا به دست به جمعمان اضافه مي شود و زير لب غرغر کنان مي گويد: اين روزها همه مردم از پير و جوان گرفته تا مرد و زن به دنبال کارند، بعضي ها هنوز کار پيدا نکرده اند، بعضي ها هم در جستجوي شغل دوم هستند.پيرمرد عصا به دست ادامه مي دهد: از آن مردهاي قديمم، بهترين رده سني ام را در همه دولت ها طي کرده ام، نه کلاس سواد داشتم وقتي وارد اداره ماليات شدم، همه گل از گلشان شکفت و بعضي ها از حسادت دست از پا نميشناختند ولي حالا شهر پر شده از دانشگاه، پر از جوانان بيکار تحصيلکرده اي که هزينه فراواني براي امر تحصيلشان متقبل شدند ولي در نهايتش کارگر مي شوند و يا همين ور دستي هاي ميدان که دخلشان با خرج روزگار يکي نيست.
قدم زنان به سمت بازار حرکت ميکنم، صدايي  دقيقا جلوي پاساژ شمس تبريزي توجهم را جلب مي کند، به سمتش ميروم، فکر ميکند مشتري ام،  در مورد شغلش مي پرسم و با ترديد و تعلل جواب مي دهد: »اوستام بفهمه پوست از کلم ميکنه«. اطمينان خاطر مي دهم که نه عکسي از او ميگيرم و نه اسمي ميبرم.اسمم حجت است، امتحاناتم که تمام مي شود کنار يکي از دوستان پدر در بازار کار مي کنم، کار که چه عرض کنم به خاطر اينکه مشتري جمع کنم تبليغات صوتي انجام مي‌دهم، آخر شب هم  15 الي 20 هزار تومان دستمزد روزانه ميگيرم و بازهم روز از نو روزي از نو.از ريسک هاي شغلم همين کافي است که چون سنم کوچک است و خدمت سربازي ندارم کسي کار نمي دهد و اگر يک روز سرما بخورم و صدايم بگيرد، فردا بيکار مي شوم و بايد به دست و پاي اوستايم بيوفتم.
*نان حنجره هايمان را ميخوريم
 جلوي يکي از فروشگاهاي مانتو فروشي، پسر نحيف اندامي با صداي بلند و با در دست داشتن تابلوي هدايت،جلوي مغازه ايستاده بود. صدايش به حدي بلند بود که از 100 متر آن طرفتر هم، همه نگاهش مي کردند، از فروشگاه روبرويي با صداي بلند به ديدن فروشگاه پوشاک طبقه دوم دعوت مي کرد تصميم گرفتم چند سوال از او بپرسم، نمي خواست زمانش را از دست بدهد، با کلمات کوتاه حرف مي زد و بين حرفهايش هم کمي داد ميزد، در مورد انتخاب شغلش ميپرسم و مي گويد: مجبور شدم، نه تحصيلات درست حسابي دارم نه کسي را که بتواند برايم کار جور کند، چند وقت پيش يکي گفت به اعضاي شورا متوسل شو، چند روزي هم وقتم را صرف رفت و آمد به شهرداري کردم، نامه نوشتم ملاقات رفتم ولي چون کسي را نداشتم که سفارشم کند،دست رد به سينه ام زدند من هم برگشتم به شغل شريف داد زني، که مي ارزد به هزاران شغلي که پول مفت و حرام دارد.
در ادامه مي گويد: وقت طلايي شغل ما بهار و تابستان است، با آمدن فصل گرما، زير آفتاب گاها گرما زده ميشوم و با خوردن آب سرد، گلويم ملتهب شده، تازگي ها حنجره ام درد مي کند، پاهايم هم از بس از صبح تا شب سر پا ايستم شبها از شدت درد ذق ذق مي کند ولي بايد ايستاد و کار کرد.از حقوقش ميپرسم که ميگويد: با اين حجم مشقتي که متحمل ميشوم  ماهي 800 الي يک ميليون ميگيرم آن هم واقعا کفاف زندگي را نمي دهد.
*داد زني هنر است
کمي پايين تر پسر بچه اي که تمام بساطش در يک مقواي نايلوني خلاصه ميشد، نزديک مي شود و به دوستش مي گويد: »به اوستايت مي گويم به جاي داد زدن اينجا حرف ميزني« لحنش خيلي مردانه تر از سنش بود به گمانم سختي روزگار از او مردي ساخته بود ولي نه آنگونه که بايد.چهره اي حسود مانند عصبي به خود گرفته بود،ميگويم:گلويت دردنمي کند اينهمه داد ميزني؟؟ميگويد: تو هم اگر بابا نداشتي مجبور بودي قيد درس و مشق را بزني و بيايي بين شغال هاي بازار، کار کني و اداي آدم بزرگ ها را در بياوري؛ البته اين هم براي خودش هنري است، از گلو دردم پرسيديد، براي گلودرد هم درمان پيدا کرده ام، آب داغ...حرفهايش جالب بود، واقعا هنر بود که در طول روز حداقل شش ساعت به خاطر 18 هزار  تومان داد بزني تا به قول آقا حسن نان را از حنجره درآوري.خانمي با فاصله کمي از من در حال عبور از کنارمان با عصبانيت مي گويد: هنر تو کَر کردن گوشهاي مردم است، از اينکه به بازار مي آيم پشيمان مي شويم اين را گفته و به راه خود ادامه مي دهد.پيش اوستاي پسرک دادزن ميروم، با ابرو هاي در هم کشيده پاسخم را ميدهد، اولين سوالش اين بود از صدا و سيما آمدي؟ از کارگرانش مي پرسم و مي گويد: در بازار تنوع جنس زياد است، مردم هم نگاه مي کنند و رد مي شوند بايد کسي صدايشان کند و توجهشان را جلب کند در مورد حق و حقوقشان هم مي دانم با اين درآمدها نمي توان چرخ زندگي را چرخاند،در همين بازار افرادي هستند که به عنوان دادزن فعاليت مي کنند و حتي متاهل هستند و بچه دارند، اين مشکل من نيست، مشکل مملکتي است که برنامه اي براي شغل مردمش ندارد.
خواستم نرخ دقيق حقوقشان را بپرسم،ابرو در هم مي کشد و مي گويد: اينها قرارداد هاي يک ماهه يا فصلي دارند، اين افراد مشکل زيادي دارند، اما دست ما هم باز نيست تا بتوانيم به آنها پول بيشتري بدهيم؛ از چهره اش مشخص بود اگر سوال ديگري بپرسم، تند جواب خواهد داد. بالاجبار مغازه اش را ترک ميکنم و به راه خود ادامه ميدهم.نظر مرد جواني که در حال خريد بود را در خصوص دادزن ها مي پرسم که مي گويد: اينها بر حسب نياز آمده اند اما مغازه داراني که اينها را استخدام کرده اند بايد بداند: کسي که گوش براي شنيدن دارد ،يقينا چشمي هم براي ديدن اجناس دارند پس نياز نيست کسي را استخدام کند که آلودگي صوتي ايجاد کند.
*صداي خس خس سينه ام را تحمل ميکنم براي يک لقمه نان حلال
در آخرهاي پياده گذر تربيت پسري با صداي رسا، مردم را به ديدن مانتو هاي مجلسي زير قيمت، پوشاک زنان و ... به طبقه پايين مغازه دعوت مي کرد سر صحبت را بازکردم.ميگويد: اين کار در آمد کمي دارد و اين پول صدايم  را به گوش خرج و مخارج زندگي نمي رساند. مشکلمان اين است که تخصص خاصي نداريم  من به شخصه  هر چه به اين در و آن در زده ام کاري بهتر از دادزني پيدا نکردم اين هم مثل همه شغل ها شغل است، من4 سال است داد ميزنم  اما نگاه سنگين مردم اذيت کننده است ولي چه مي شود کرد، بايد نان درآورد.
*بنويس به خاطر پول درسم را رها کردم
ميگويد: همه شغل ها سختي دارد ولي گاهي با شيريني هايي هم همراه است، اين روزها مردم آنقدر حواسشان پرت است که يادشان ميرود قرار بود چه بخرند، وقتي هم ما با صداي بلند داد مي زنم ،کسي يادش مي افتد و نگاه مي کند، بعضي با روي خوش حرف ميزنند برخي ديگر فقط نظاره گر اجناس هستند، از مغازه خارج ميشوند.از حقوق و بيمه اش ميپرسم، بي توجه به حرفم با صداي بلند شروع به داد زدن کرده و مي گويد»دلت خوش است خانباجي؟«راهم را پيش ميگيرم که  از پشت صدا ميزند»همشيره اگر ميخواهي بنويسي ،بنويس من به خاطر پول درسم را رها کردم،بنويس کارکردن عيب نيست بنويس صداي خس خس سينه ام را تحمل ميکنم براي يک لقمه نان حلال»شايد فقط چيزي که از اين همه فرياد نصيب آنها مي شود نگاه سنگين مردمي باشد که هر روز از کنارشان عبور کرده و فقط زماني که براي آنها صرف مي کنند، نگاهي سرسري باشد.صاحب کارهاي بي معرفت و سهل انگار از يک سو و  بيکاري و درماندگي کساني که اين شغل را انتخاب کردن از سوي ديگر ديدگاه  مردمه به اين شغل  عذاب آور بود؛ به قول يکي از افراد که مي گفت:نفس کشيدن هم هزينه دارد و براي پرداخت اين هزينه، به دست آوردن درآمدي اندک اما مشروع و حلال نيازمند شغلي است، هر چند سخت و دشوار و کاذب باشد. با آنکه دادزني حرفه اي سخت و دشوار است اما وقتي به اين حرفه علاقه مند باشي دشواري هايش آزاردهنده نخواهد بود.واقعيتي که بايد همه بدانند اين است که دادزني شغلي نيست نه امنيت مالي دارد نه امنيت جسمي و نه رواني و نه از نظر پايگاه اجتماعي و اقتصادي در رده هاي اولويت دار است و نه آينده اي دارد.هيچ يک از اين جوانان ايراني يکشبه داد زن نشده اند و اين  فرياد بي عدالتي است که از حنجره هاي آسيب ديده مي تراود که آنها را تبديل به تبليغات مغازه ها کرده استواقعيت اين است که اقدامات انجام شده در سال هاي اخير براي کاهش نرخ بيکاري و اشتغال فارغ التحصيلان دانشگاهي اثر گذاري لازم را براي رفع اين دغدغه نداشته است و اين روزها  بيکاري پنهان و گرايش به سمت اشتغال کاذب براي تحصيل کردگان يک جامعه، پيامدهاي نامطلوبي دارد.به گزارش عصرآذربايجان به نقل از آناج، به سراغ شغلي خاص رفته ايم، شغلي که نام دادزني به خود گرفته است. شايد وقتي اولين بار اين اسم را شنيديد با خود بگويد »دادزن« ديگر چه شغلي است؟آيا کسي هم به سراغ اين شغل ميرود؟

منبع :

نظرات کاربران

    بازگشت به ابتدا صفحه

ارسال نظر

اخبار مرتبط

مشاغل عجيب درلابلاي بازار

خروج

سرويس اقتصادي: اين روزها بيکاري پنهان و گرايش به سمت اشتغال کاذب براي تحصيل کردگان يک جامعه، پيامدهاي نامطلوبي دارد.

سایر اخبار این موضوع

پربازدیدترین خبرها

پرتفسیرترین خبرها