عصر آذربایجان

گزارش خبر

تمام زنجان خانه همتيان بود

تمام زنجان خانه همتيان بود

1395/07/11

سرماي سخت زنجان در اواخر پاييز و زمستان‌هاي قبل از 50 حکايت‌هاي ديگري داشت به ويژه هنگام غروب و بعد از تعطيل شدن مدرسه، ما بوديم و بازار گردي و بازي در کوچه و جمع کردن هيزم و چوب و هر چه سوختني و روشن کردن آتش و جمع شدن به دور آتش و آواز دسته جمعي » اَلو پيلو دان ياخچي دي«. و بعد از تاريکي هوا ديگر عزم خانه بود و دعواي مادر که مي‌گفت کجا بودي لباس‌هايت را در بياور، بوي »هيس« مي‌دهد.

گروه تاريخي: سرماي سخت زنجان در اواخر پاييز و زمستان‌هاي قبل از 50 حکايت‌هاي ديگري داشت به ويژه هنگام غروب و بعد از تعطيل شدن مدرسه، ما بوديم و بازار گردي و بازي در کوچه و جمع کردن هيزم و چوب و هر چه سوختني و روشن کردن آتش و جمع شدن به دور آتش و آواز دسته جمعي » اَلو پيلو دان ياخچي دي«. و بعد از تاريکي هوا ديگر عزم خانه بود و دعواي مادر که مي‌گفت کجا بودي لباس‌هايت را در بياور، بوي »هيس« مي‌دهد.
با آن بوي دود مي‌خوابيديم و فردا صبح باز رفتن ديگر به مدرسه، سرما، فقر و دشواري‌هاي زندگي اگر باهم جمع شوند ديگر خانه را سوک و ماتم احاطه مي‌کند، اما اين پدران و مادران با تمام سختي‌ها چراغ »لامپاي« نفتي را روشن مي‌کردند و خانه را با اميد بزرگِ زيستن و زندگي کردن ادامه مي‌دادند و تمام تلخ‌کامي‌ها را از ما پنهان مي‌کردند! آنان چه مرارت‌هايي کشيدند ما هرگز ندانستيم آنها با چه ظرفيت و توانايي زندگي و زيستن را از گذشته‌ي تاريخ حرکت داده‌اند و اينک ما پير شدگان به دنبال آنها زندگي را براي آيندگان خواهيم سپرد. گاه گداري فانوسي در دست زني چادري و يا مردي با پالتويي ضخيم از دري بيرون مي‌آمد و در انتهاي دراز کوچه گم مي‌شد و يا براي شب نشيني از اين خانه به آن خانه روان بود و گاه يکي با سرعت و بدون نگاه به اين طرف آن طرف به تندي دري را باز مي‌کرد و در را مي‌بست و گاه صداي ميوه‌فروشي را مي‌شنيدي که با صداي خسته براي لقمه‌اي نان در آن سرماي خشک و سوزان با کوله‌باري سنگين فرياد مي‌زد: ترپ آلان – شلغم آلان – قمري کلم آلان.گاه گداري دري از درها باز مي‌شد، دري با زالامپ و زولومپ و خانم چادري با فانوسي در دست و يا مردي پالتويي و با کلاه پشمي بر سر، از در بيرون آمده و از فروشنده‌ي سر کوچه تقاضاي ترب و شلغم مي‌کرد و فروشنده کوله بر زمين مي‌گذاشت و با ترازوي تقريبي خود دو کاسه ميوه‌ي درهم را فرو ريخته و از سر ترازو با طنابي که به آن وصل بود ترازو را بالا مي‌کشيد تا ميوه را به مشتريش تحويل دهد، يک طرف ترب و شلغم و طرف ديگر سنگ‌هاي گرد (سنجه) را مي‌انداخت و چندين بار بالا و پايين مي‌کرد و جنس را به خريدار تحويل مي‌داد.
 مادران با ذوق »قورقا«، سنجد، نخود بو داده و کنجد نيز روي کرسي مي‌ريختند و آنان که وضع مالي خوبي داشتند کشمش و گردو نيز مي‌آوردند تا بچه‌هايشان با آن تنقلات شب طولاني را به صبح برسانند، هواي سرد زمستان همه را به خانه‌ها مي‌کشانيد، کسي را ياراي بيرون ماندن از خانه نبود، خانه تنها جايي بود که تو آنجا از سوز سرما در امان بودي و مهر پدر و مادر بود که به تو گرماي زيستن را مي‌داد، ديگر هيچ چيز وجود نداشت اگر در خانه‌ي مادر بزرگ بودي، قصه‌هاي آنها بود که دنياي سخت و صلب تو را مي‌شکافت و تو را به دنياي راز آميز قصه مي‌برد و تو را به دنبال خود از اين دنياي دشوار به دنبال خيال و رويا مي‌کشاند.مادران با تهيه زغال و خاکه زغال، خود را براي زمستان آماده مي‌کردند، خاکه‌ي زغال را با ترکيب آب تبديل به (توپا) مي‌کردند و در جايي از خانه که به آن (ته‌سان) مي‌گفتند انبار مي‌کردند و در زمستان زغال را با توپا در درون حوضک مي‌ريختند و بعد کرسي بود و لحاف کرسي و بعد جاجيم روي لحاف. خانواده در دور کرسي مي‌نشستند، راس خانه مال پدر بود، پايين کرسي مال کودکان، طرفين کرسي نيز براي مادر و فرزند بزرگ و اگر ميهمان در خانه مي‌آمد چند نفري در يک ضلع کرسي که با آن »نشکه« مي‌گفتند، مي‌نشستند و تنها و تنها يک اطاق بود، براي خوردن و خوابيدن.نقل مي‌کنند در چند دهه پيش، سرما آن چنان شدت مي‌گرفت که آبِ کاسه بر روي کرسي يخ مي‌بست، يگانه جايي که گرم و نرم بود زير کرسي بود.
در آن روزگاران زنجان آن‌ چنان بزرگ نبود، با نيم ساعت تمام طول و عرض شهر را مي‌توانستي پياده بروي و به آخر شهر برسي و ديگر بيابان بود و کوهستان و جنگل. چهار راه انقلاب با حوضي مدور در وسط و با مجسمه‌اي ايستاده در دل ميدان، تماشايي بود و دور چهار راه با آجرهاي قديمي و درب‌هاي چوبي قديمي.هنگامي که از چهار راه به طرف شمال راه مي‌افتادي، روبروي رخت‌شوي خانه، تابلويي را مي‌ديدي که بر روي دربي قديمي زيبا نوشته بود:»کتابخانه عمومي زنجان«. در يک بعد از ظهر سرد با دوستان هم‌کلاسي که گفتند اين جا کجاست تصميم گرفتيم که بدانيم اين جا کجاست، غروب سرد زمستان وقتي وارد کتابخانه شديم بعد از گذشتن از درب بيروني قديمي چوبي و با گذر از يک اطاق به اطاقي ديگر رسيديم و اين جا درست برعکس هواي سرد بيرون، ساکت، آرام و گرم بود و دور تا دور اتاق قفسه کتاب‌ها، با جلدهاي رنگ به رنگ با اسامي منظم در قفسه‌ها چيده شده بودند و ته اطاق بخاري نفتي مي‌سوخت و اطاق‌ها را گرم مي‌کرد. اولين بار بود که چنين جايي را مي‌ديدم ،لامپ‌هاي 100 واتي آويخته از سقف آن موقع جذابيت و دلبري‌هايي داشت، لحظه‌اي بعد از ورود مردي بلند قامت به نشانه‌ي استقبال از پشت ميزي بلند شد و به طرف ما آمد، آرام آرام نزديک شد، ما سلام کرديم، به سخن درآمد و با ادب تمام گفت:»چه کتابي مي‌خواهيد؟ به کتاب‌‌ها نگاه کنيد، اسم نويسي کنيد، ببريد بخوانيد و بياوريد«.
 ما که از سوز هواي سرد زمستان و از سر کنجکاوي به آنجا پناه برده بوديم شروع کرديم به نگاه کردن کتاب‌ها و يک به يک جلد کتاب‌ها را مي‌خوانديم، ديوان گلستان سعدي، غزليات شمس تبريزي، ديوان عطار، سير حکمت در اروپا، فرهنگ عميد، شاهنامه فردوسي، تاريخ اروپا، تاريخ ايران، سه قطره خون، سگ ولگرد دورتادور کتاب بود و ما مانده بوديم چه کتابي را انتخاب کنيم و اين بود داستان کتاب‌ و کتابخانه، مطالعه و ديدن اولين کتابخانه در سعدي وسط در يک خانه‌ي قديمي اجاره‌اي به همت و پشتکار اقاي همتيان .بعدها کتابخانه‌ي ديگري در سبزه‌ميدان (در طبقه‌ي دوم ورودي مسجد جامع) به همت هيات امناي مسجد جامع ساخته و پرداخته گرديد که هر کدام جايگاهي بود براي مطالعه، ما فرزندانِ ديروز، مشتري هر دوي اين کتابخانه‌ها بوديم. روزگاري بود، دوران جواني و اشتياق براي دانستن در تابستان اين کتابخانه فضايي بسيار دلنشين داشت، حياط کتابخانه پر بود از گل‌ها محمدي و شمعداني و درختان گيلاس و آلو که هر کدام با بوهاي شامه نواز خود، حيات زيستن را دو صد چندان مي‌‌کرد و دل کندن از اين محيط دشوار مي‌نمود. زير کتابخانه سردابه‌اي بود قديمي با ساختماني با طاق آجري که تابستان گرم را به جاي خنکي مبدل مي‌کرد که گويي از جهنمي داغ و سوزان به پرديسي مينوي کشيده شده‌اي. با آجر نما و کاشي‌کاري و با حوضي پر از آب و در گوشه‌اي از آن که بعدها دفتر سينماي هشت شد که فيلم‌هاي کوتاه ساخته‌ي جوانان آن روزها را جهت مي‌داد و تجربه‌ي فيلم سازي را گسترش مي‌داد، محمود نظرعليان يکي از آنها بود، هم آن جا را اداره مي‌کرد و هم تجربيات خود را در اختيار علاقمندان قرار مي‌داد.زمان گذشت تا اينکه به همت ابراهيم همتيان کتابخانه‌ي سهروردي ساخته شد که قبلاً خرابه‌اي بود پر از کثافت و موش و آشغال. اين بار بناي شايسته با نماي آجري و سنگي که امروز هم برقرار مي‌باشد. براي ساختن اين بنا چه زحمت‌هايي را همتيان تحمل کرد، شور و اشتياق او پايان ناپذير بود و وقتي حکايت ساخت کتابخانه آغاز مي‌شد با چه وجد و شوري داستان‌ها داشت که تمام ناشدني بود و داستان ساختن کتابخانه‌ي سهروردي نه نوشته شد و نه کسي از آن خبر دارد و هرگز کسي از زحمات او خبر ندارد جز معدود کساني که کارهاي فرهنگي آن روزها را دنبال مي‌کنند.اعتبار او در خدمت به فرهنگ و زادگاهش زنجان بود، او تمام سوراخ سنبه‌هاي شهرش را مي‌شناخت و در انديشه‌ي آباداني زادگاهش بود، تمام زنجان يکپارچه خانه‌ي او بود، کوچه‌ها، خيابان‌ها، کاروان‌سراها، بازار تيمچه و ... تمام هم و غمش تعالي و شکوفايي فرهنگ بود.همتيان از فرهنگ و تربيت مي‌گفت که بايستي افراد تربيت بشوند و تربيت را از ارکان جامعه مي‌دانست او يار و ياور نويسندگان و شاعران بود، در چاپ کتاب و شعر همواره به ديگران کمک مي‌کرد. در چاپ کتاب داستان »طرلان« همتش ستودني بود و همکاري صميمانه‌اي را با »تقي فاضلي«؛ نويسنده‌ي کتاب طرلان انجام داد. او نزديک به يک قرن زندگي کرد، سال‌هاي پسين زندگي ديگر نمي‌توانست پاي از خانه بيرون بگذارد و با تاسف و تاثر مي‌گفت ديگر کوچه و خيابان‌هاي شهر را نمي‌بينيم، تنها در خيال است که در شهر مي‌گردم او عاشق شهرش؛ زنجان و کوچه و خيابان‌هايش و مردمانش بود.

منبع :

نظرات کاربران

    بازگشت به ابتدا صفحه

ارسال نظر

اخبار مرتبط

تمام زنجان خانه همتيان بود

تمام زنجان خانه همتيان بود
خروج

سرماي سخت زنجان در اواخر پاييز و زمستان‌هاي قبل از 50 حکايت‌هاي ديگري داشت به ويژه هنگام غروب و بعد از تعطيل شدن مدرسه، ما بوديم و بازار گردي و بازي در کوچه و جمع کردن هيزم و چوب و هر چه سوختني و روشن کردن آتش و جمع شدن به دور آتش و آواز دسته جمعي » اَلو پيلو دان ياخچي دي«. و بعد از تاريکي هوا ديگر عزم خانه بود و دعواي مادر که مي‌گفت کجا بودي لباس‌هايت را در بياور، بوي »هيس« مي‌دهد.

سایر اخبار این موضوع

پربازدیدترین خبرها

پرتفسیرترین خبرها